2011-10-14

"I can't explain myself, I'm afraid, because I'm not myself. You see?"

الان تقريباً دو ساله كه دارم همه ش غر مي زنم كه من عوض شدم، ديگه خودمو نمي شناسم، من اونطوري كه بودم رو دوست داشتم و حالا خالي شدم...
وقتشه كه خود جديدمو تعريف كنم. هر طوري كه دوست دارم؛ مي تونم باهوش و nerd باشم، يا از اين دختراي خيلي دختر بشم و هر روز برم خريد، يا نقاشي كنم و همين طور برم كنسرت راك و متال، يا موهامو قرمز(یا آبی؟) كنم، عجيب غريب ببافم و برم آفريقا/هند/نپال، يا tomboy بشم و برم ياد بگيرم ماشين تعمير كنم و اوقات فراغتم رو تو sports bar فوتبال(يا هاكي!) ببينم و آبجو بخورم، يا يه دوره فشرده روزنامه خواني بذارم و برم تظاهرات راه بندازم براي نجات خرساي قطبي. مي تونم مؤدب و nice باشم، يا bitchy، يا خشن، يا بامزه، يا گوشه گير و خجالتي.
يا اصلاً همه ش؛ چون الان خاليم و حسابي جا دارم واسه شخصيت جديدم.

پي نوشت: يه پوستر خريدم كه مي خوام بزنمش تو هال و هيچ مهم نيست كه بقيه اعتراض كنن كه نمي خوان يه نقاشي از آليس بالاي مبل باشه كه داره مي گه I can't explain myself چون بقيه اي وجود نداره...

2011-10-02

The Morning After

چون نصفه شبا احساساتی می شم، بعد خیلی وقتا کارایی می کنم که فردا صبحش به گه خوردن میوفتم.