2011-12-16

I wanna mess with your head.

2011-12-06

لازانیا

Once again, my life has been saved by the miracle of lasagna.

2011-11-27

Wish list

واسه كريسمس دلم مي خواد يه نفر بهم از اين دستگاهايي كادو بده كه پاپ كرن درست مي كنن، از اينايي كه قرمزن، كه يه بار باهاش پاپ كرن درست كنم بعد بذارم گوشه آشپزخونه خاك بخوره... (:
يه گرامافون هم جداً لازم دارم.

2011-11-08

2011-11-07

[NR]

زندگی من به طرز دردناکی حتی PG-13 هم نیست. گه بزنن حتی PG هم نیست، G ئه.
همین طوری می شه که وقتی به خیال خودم کلی خوشگل کردم و کلاه مورد علاقه قرمزمو گذاشتم سرم، مامانم برای اینکه ازم تعریف کنه می گه خیلی خانوم شدم و قلب مهربونی دارم. کلاٌ اینکه من یه کسی ام تو مایه های خرسای مهربون.

2011-10-14

"I can't explain myself, I'm afraid, because I'm not myself. You see?"

الان تقريباً دو ساله كه دارم همه ش غر مي زنم كه من عوض شدم، ديگه خودمو نمي شناسم، من اونطوري كه بودم رو دوست داشتم و حالا خالي شدم...
وقتشه كه خود جديدمو تعريف كنم. هر طوري كه دوست دارم؛ مي تونم باهوش و nerd باشم، يا از اين دختراي خيلي دختر بشم و هر روز برم خريد، يا نقاشي كنم و همين طور برم كنسرت راك و متال، يا موهامو قرمز(یا آبی؟) كنم، عجيب غريب ببافم و برم آفريقا/هند/نپال، يا tomboy بشم و برم ياد بگيرم ماشين تعمير كنم و اوقات فراغتم رو تو sports bar فوتبال(يا هاكي!) ببينم و آبجو بخورم، يا يه دوره فشرده روزنامه خواني بذارم و برم تظاهرات راه بندازم براي نجات خرساي قطبي. مي تونم مؤدب و nice باشم، يا bitchy، يا خشن، يا بامزه، يا گوشه گير و خجالتي.
يا اصلاً همه ش؛ چون الان خاليم و حسابي جا دارم واسه شخصيت جديدم.

پي نوشت: يه پوستر خريدم كه مي خوام بزنمش تو هال و هيچ مهم نيست كه بقيه اعتراض كنن كه نمي خوان يه نقاشي از آليس بالاي مبل باشه كه داره مي گه I can't explain myself چون بقيه اي وجود نداره...

2011-10-02

The Morning After

چون نصفه شبا احساساتی می شم، بعد خیلی وقتا کارایی می کنم که فردا صبحش به گه خوردن میوفتم.

2011-09-27

Freudenschade

انقدر دچار حسادت شدم که می خوام گریه کنم.
شاید به خاطر اینه که قهوه صبحم رو نخوردم؟
کلاً حس جدیدیه حسادت. فکر کنم قبلاً نوشتم درباره ش، ولی واقعیت اینه که تا الان انقدر شدید بهم مستولی! نشده بود... یعنی اینکه مثلاً یه دختره رو تو خیابون ببینم که موهاش تو باد شناور شده و بگم اه کاشکی موهای من وزوزی نبود و مثه موهای این بود، sure . حسادت واقعی که بگم کاشکی اون دختره کچل شه و به جاش من موهام خوشگل باشه یا اینکه ایش موهاشو، امیدوارم بخوره زمین؟ این واقعاً من نیست.
منظورم این نیست که من حالا جدی راه می رم ملت رو چشم زخم می زنم.
اه شت. نمی تونم حتی درست حرف بزنم.
چیزی که دارم سعی می کنم بگم اینه که من به صورت کاملاٌ out of character ای امروز دارم به این آدم حسودی می کنم اینقدر که می خوام گریه کنم.

پ.ن: از این کلمه (کلمه واقعی نه) خوشم اومده: Freudenschade . یه کلمه آلمانیه؛ Schadenfreude ، که یعنی خوشحال شدن از بدبختی بقیه. بعد یکی اومده برعکسش کرده که بشه ناراحت شدن از خوشبختی ملت. هوشمندانه نیس؟
به هر حال. این حسیه که من دارم.

2011-09-25

ملافه

بعد از شش ماه مقاومت بلاخره ملافه ها رو شستم, حالا احساس می کنم لیاقتشو ندارم که روشون بخوابم! باید لااقل برم حموم و لباس خواب جدید بخرم به مناسبت این اتفاق. شاید امشب هم رو مبل بخوابم...

2011-09-13

Look at me, I'm Sandra Dee
Lousy with virginity

2011-09-11

We Live In a Beautiful World

برای فکر می کنم اولین بار در زندگیم (شاید به جز اول دبستان) هیجان زده م واسه شروع کلاسا. هوا آفتابی و گرمه و ملت دیوونه بازی درمیارن. من عینک آفتابی جدیدمو زدم و نشستم زیر درخت دارم آهنگ گوش می دم.
پ.ن: باید برم یه کنسرت درست حسابی که حداقل یک بار آهنگاشون رو شنیده باشم! این تصمیم سال نوی تحصیلی منه: پولامو جمع کنم برم یه کنسرت درست حسابی.

2011-09-04

Mr.Noodles

دارم یه سوپ نودل می خورم به اسم Mr. Noodles که منو یاد نودلز تو Once Upon a Time in America میندازه.

2011-07-29

خونه

نمی دونم چه چیزی تغییر کرده، ولی مطمئن نیستم به اندازه قبل برای رفتن به "خونه" خوشحال باشم. چیزی که بیشتر هیجان زده م می کنه وقتیه که برگردم....
شاید خونه دیگه اونجایی نیست که بود.

2011-07-24

" "

من از quote کردن فوق العاده بدم میاد چون منو یاد این سررسید آشغالیا میندازه که پایین صفحه یه نقل قول از یه آدمی تو مایه های اُ.هنری نوشته. (چیزی که نمی فهمم اینه که چطور آدمی ممکنه بخواد از کسی که اسمش اُ.هنریه پند بگیره. حالا اگه واقعاً اسمش این بود واقعاً جای خرده گیری نداشت. ولی خیر، این آقا خودش اسم هنریش رو انتخاب کرده «اوه، هنری».) یا این ایمیل های فورواردی که گاهی مامان بهم می زنه که یکی* ۵۰ تا جمله آبگوشتی پشت سر هم ردیف کرده -و اونقدر ملاحظه نداشته که لااقل جمله ها رو شماره گذاری نکنه- و لابد فکر کرده که همه خرد و حکمت جهان رو توی این یه ایمیل گنجونده. یه چیزی شبیه این:
۴۷- دوست حقیقی کسی ست که شانه هایش از اشک هایت خیس باشد. آدولف هیتلر
۴۸- انسان واقعی همواره در حال تلاش و کمک به هم نوعان است. مهاتما گاندی
و کلاً از همین جور جمله ها که اون لاک پشته تو کنگ فو پاندا می گف.

با وجود همه این حرفا، بعد از اینکه ساعت ها وقت صرف کردم که نظریه م درباره تنهایی رو واسه بقیه توضیح بدم امروز یه جمله دیدم که به خوبی تئوری م رو جمع بندی می کنه و برای استفاده های آتی quote ش می کنم.
۱- .Being alone has nothing to do with how many people are around
Richard Yates- Revolutionary Road

* همیشه دلم می خواد اون آدمی که اوقات فراقتش رو می شینه نقل قول از بزرگان پیدا می کنه، اونایی رو که خوشش میاد انتخاب می کنه، شماره گذاری می کنه، با فونت سورمه ای و قرمز تایپ می کنه و میفرسته واسه هر کی می شناسه رو ملاقات کنم .
بعد از دیدن کسی که حقیقتاً از دستمال کشیدن سفره لذت می برد صادقانه فکر نمی کنم آرزوی محالی باشه...

پ.ن: اولین باری که یه نفرو دیدم که داشت با دستش تو هوا " " رسم می کرد و یه طوری یه وری منو نگاه می کرد که انگار باید بفهمم که داره درباره چی حرف می زنه فکر کردم داره ادای خرگوش در میاره -و با اینکه هیچ چیز بامزه ای در ادای حیوونا رو درآوردن نمی بینم و بعضاً خیلی هم اینکارو ناپسند می دونم- سعی کردم مؤدبانه بخندم.

2011-07-12

می خوام یه کاری بکنم...

2011-07-03

Очи чёрные- Dark eyes

Dark eyes, burning eyes
Frightful and beautiful eyes
I love you so, I fear you so
For sure I've seen you at a sinister hour

Dark eyes, flaming eyes
They implore me into faraway lands
Where love reigns, where peace reigns
Where there is no suffering, where war is forbidden

Dark eyes, burning eyes
Frightful and beautiful eyes
I love you so, I fear you so
For sure I've seen you at a sinister hour

Without meeting you, I wouldn't be suffering so
I would have lived my life smiling
You have ruined me, dark eyes
You have taken my happiness forever away

Dark eyes, burning eyes
Frightful and beautiful eyes
I love you so, I fear you so
For sure I've seen you at a sinister hour

ترجمه یه آهنگ فولکلور روسی - ورژن Chaliapin که من بیشتر خوشم میاد... (:
دلم می خواد جای کسی باشم که اینا واسه ش نوشته شده...

2011-06-29

وقتی نمیتونم نقاشی کنم

فشار هوا تو کله م کم می شه و هر آن ممکنه چشمام رو بکشه تو. خونم رو احساس می کنم که داره از بازوم کشیده میشه تو دستم؛ مثه خون دادن تو آزمایشگاه. بازوهام ضعیف می شن، دستام داغ میشن و می لرزن و بیخودی دکمه ها رو فشار می دن. ایمیلم رو باز می کنم و زل می زنم بهش. دنیا دورم شروع می کنه عوض شدن: گوشه ها تیز تر می شن، سایه ها تند تر، رنگ ها کمرنگ تر... انگشتام لازم دارن که دور مدادم حلقه شون کنم و بیافرینم. که بعد به آدمک های تو دفترم نگاه کنم، و تحسینشون کنم، براشون بنویسم، واسه شون داستان درست کنم... درد از بالای معدم میاد و تو تنم می پیچه، تو گلوم جمع می شه و نمی ذاره نفس بکشم. نمیتونم نقاشی کنم...

2011-06-22

رعد و

برق خیلی شدید. انگار آدم فضائيا از اون بالا مي خوان ازمون بازجويي كنن

2011-06-11

تلق تلوق

مامان بزرگ هیچ وقت نمیاد آدمو مستقیم صدا کنه که بیدار شو. میاد تو اتاق شروع می کنه کوبیدن در و دیوار به هم. اول آروم لباسا رو جمع می کنه. بعد چوب لباسیا رو می زنه به هم. کم کم سر و صداشو بیشتر می کنه و در نهایت در کمدو محکم می زنه به هم.
وقتی گیج چشاتو باز می کنی آروم می گه بیدار شدی؟ اومدم تلق تلوق کردم که پاشی.

چمدون

وایسادم تو هال که جای خالی چمدوناشون رو می بینم و گریه م می گیره. پدربزرگ نگاهم رو می بینه و یه شعر می خونه که آخرش اینه:
کافسانــه حیـــات دو روزی نــبــود بیــش/ آن هـــم کلیـم با تـــو بگــویم چنـان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/ روز دگـر بـه کندن دل زیـــن و آن گذشت

بغلش می کنم و سعی می کنم اشکامو نگه دارم. آروم تو گوشم می گه بهم افتخار می کنه و باید یه کاری کنم که همیشه مایه افتخار کل فامیل باشم، به مدارج بالای علمی برسم و این حرفا. صداش می شکنه. شروع می کنم بگم برام مهم نیست که افتخار آفرینی کنم، فقط می خوام زندگی خودمو بکنم و خوشحال باشم. ولی دلش رو ندارم. سرمو تکون می دم که باشه.

2011-06-05

مغازه فسقلی

یه کاری که خیلی خوشم میاد اینه که برم توی یه مغازه فسقلی، از اینائی که صاحبش همه ش زیر چشمی نگات می کنه، بعد مشکوک رفتار کنم.

2011-05-26

white rage

اینقدر عصبانیم که هر لحظه ممکنه پوستم قل قل کنه و باد کنه و ور بیاد و قلبم وایسه. دارم مثه آدم بدجنسای سریالای ایرانی راه می رم و فحش می دم و "خون خونمو می خوره" ... و قطعاً اگه سبیل داشتم الان موقعش بود که بجومش.
می خوام آدما رو بگیرم و تکونشون بدم : نمی تونین این کثافتو دوست داشته باشین! مگه نمی بینین چی کار کرده!
پس کارما چی؟ خدا چی؟ نمی تونم قبول کنم که اتفاقای خوب واسه ش بیفته، یا کسانی باشن هنوز که دوستش باشن.
و بعد از خودم می ترسم.
این همه کینه کی توی قلبم جمع شد؟

2011-05-17

فردا، وقتی مغزم برگرده سر جاش، اینا رو پاک می کنم و به جاش درباره تیم بیتز توت فرنگی می نویسم

خاطره هایی که تبعیدشون کردم به ته ته مغزم توی همدیگه می پیچن و می ریزن بیرون. حس یه عصر آخرای بهار، اون موقعی که هوا داره تاریک می شه و نه خورشید تو آسمونه نه هیچ ابری. باد سردی میاد و هوا اینقدر دلگیره که خیال می کنی مشت می زنه تو شکمت، درست بالای معده... ولی من خوشحالم. بوی علف خیس، عسل، صدای آهنگ که از دور میاد.. خودم که نشستم روی یه کنده چوبی.
صدای اذان...
لعنت. من طاقت ندارم شبا بیدار بمونم.
فردا، وقتی مغزم برگرده سر جاش، اینا رو پاک می کنم و به جاش درباره تیم بیتز توت فرنگی می نویسم.

2011-05-15

بستنی

یه بار بچه که بودم داشتیم از پارک بر می گشتیم که افتادم تو جوب. بعد دو تا چارراه پایین تر بابابزرگم منو از جوب گرفت. Literally. الان زیاد یادم نیست، ولی مطمئنم که اون موقع داشتم بستنی می خوردم. برای اینکه اون وقتا من به قدری بی عرضه بودم که نمی تونستم مثلاً هم راه برم هم بستنی بخورم... در ضمن ما هر وقت می رفتیم پارک بستنی می خوردیم.

Timbits

بله، یه عالمه حرکات موزون انجام دادیم... واقعاً آخرین باری که اینقدر خوشحال بودم تولد ۱۸ سالگیم بود ساعت ۱۲ شب.
به هر حال بسیار خوشوقتم... و برای اینکه روزم کامل شه می خوام برم timbits های توت فرنگی م رو که قایم کرده بودم کسی نخوره بخورم!
(:
من بعد از ساندویچ خوردن تو ماشین عاشق اینم که شب بشینم تو تختم تنهایی خوراکی بخورم، timbits توت فرنگی هم که دیگه خارق العاده س.
اصن حتماً باید یه پست درباره ش بنویسم.

2011-05-12

پشت پنجره

یه جنگل اون بیرونه که همه زمستون برهنه و قهوه ای بود. حالا هر روز صبح که بیدار می شم یکی از درختا رو می بینم که روز قبل خالی بود ولی حالا سبز سبز شده... با جادو انگار...

2011-05-07

چند وقته که صفت جدیدی رو در خودم کشف کردم، که هرگز فکرش رو نمی کردم که داشته باشمش: حسادت.
نمی دونم چه اتفاقی داره برام میفته و صادقانه نگرانم... به نظرم یه ربطی به از دست دادن توانایی لبخند زدنم داره. قبلاً خیلی راحت بود که لبخند بزنم وقتی داشتم با یکی حرف می زدم، ولی الان نمی شه... اصلاً نمی شه...
قسمت ترسناک قضیه اینه که حتی ناراحتم نیستم. فقط یه جوریه.

2011-04-13

کویستان

یادم میاد چند سال پیش آهسته وحشی می شوم بنی عامری رو خوندم و کلی باهاش حال کردم.

تموم

دروغ بود وقتی سرمو آوردم بالا و سعی کردم قاطع به نظر بیام: -آره. تموم.

2011-04-11

آفتاب

امروز آفتابی بود و ملت همه اومده بودن بیرون، و من انقدر راه رفتم که پاهام سیاهی می رفت. آدما، دوچرخه ها، اسکیت بردا، سگا، غریبه هایی که درو برای هم باز نگه می داشتن، لبخند مي زدن. پیرمرد کتاب فروشی که کل مغازه شو گذاشته بود واسه closing sale و از ۵۰ سال پیش تعریف می کرد که پیرمرد و دریا رو خونده بود...

2011-04-08

پست ویژه

قزل آلا   (: ه

2011-04-05

streetcar

من عاشق این streetcar ام، با رنگ قرمزشون... با صندلی های قرمز و صدای دینگ دینگ.
(:

2011-04-04

مارمولک مادام ژولی اسپینوزا

 مادام ژولی اسپینوزا یکیاز قابل ستایش ترین شخصیت هاییه که درباره شون خوندم. "غریزه" ی قوی که داره واسه زنده بودن... غریزه ش برای محافظت از دخترش... خیلی حیوانی و خیلی انسانی و خیلی داروین. ه

و سنجاق سینه مارمولکش به سادگی... معرکه س.

2011-03-28

تهران من؟

دلم برای متروی تهران با فروشنده های توش تنگ شده. و برای کسی که ازش قهوه می خریدم، و آقای انتشارات سحر، و معلمم که تو این سالها هر وقت شک داشتم یا نمی دونستم به چی ایمان داشته باشم می رفتم پیشش، و اون آقاهه که اسمش یادم نیست ولی همیشه داشت آسانسورو می شست. ه
برای گربه های ژولی پولی..... ه

2011-03-23

دایره

همه ی روز هدفونم رو میذارم رو گوشم بدون اینکه چیزی گوش بدم. حتی شارژ هم ندارم... نمی خوام آدمای تو خیابون، تو قطار، وارد حریم من بشن.ه

2011-03-12

نقاش

اینقدر فکر ریخته تو سرم که دیگه حتی نمی خوام بنویسمشون. این پست رو شروع کردم که درباره نقاشیام حرف بزنم و اینکه دلم برای مدادرنگیا، ماژیکا، رنگ هام تنگ شده، و یک ساله که هیچی نکشیدم و فکر هم نمی کنم که دیگه بتونم نقاشی کنم، ولی نمی تونم به این فکر نکنم که چقدر پشیمونم از اینکه گذاشتم نقاشی کشیدن هم ازم گرفته بشه و متنفرم از خودم که استعداد دارم و دارم گند می زنم به همه ش... به همه چیز... دیگه نمی خوام ادامه بدم. ه
به هر حال پست قبلی چرت بود. فقط می خواستم تلقین کنم که دارم دوباره خودم می شم و کمتر متنفرم. فکر کنم نگرفت. ه

2011-02-27

نارسیسم

دچار خودشیفتگی تهوع آوری شدم. باید بگم حق دارم

2011-02-24

تراش گرد قرمز

دبستان که بودم یه روز اومدم خونه و دیدم تراش یکی اشتباهی افتاده تو کیفم. از این گردا بود، قرمز... منم فوری پنجره رو باز کردم و پرتش کردم بیرون. ه
یادمه که فرداش با چه وحشتی رفتم مدرسه... حتی روم نمی شد تو چشای بغل دستیم نگاه کنم. ه
همیشه به خاطرش عذاب وجدان دارم. ه

2011-02-09

مبل

قصد دارم اعتراض خودم رو نسبت به روز گندی که داشتم با مسواک نزدن و خوابیدن روی مبل نشون بدم. ه

2011-02-08

Something surprising about me


باید اعتراف کنم غافلگیر شدم... یعنی اگه می دونستم خودمو آماده می کردم. می تونستم بگم هنوز کتابای فانتزی می خونم یا عاشق تاریخم یا از بستنی خوشم نمی یاد یا دلم می خواد مکانیک شم و گاراژ خودم رو باز کنم. ه
اصلاً هر چی.
عوضش بعد 2 ساعت بلاخره دهنمو یاز کردم گفتم خواهرم نشسته کنارم. انگار ملت کورن. چیزی که ناراحتم می کنه اینه که تو اون دو ساعت به تنها چیزی که می تونستم فکر کنم این بود که من چقدر بی مزه و حوصله سر بر شدم و اگه 3-2 سال پیش بود شروع می کردم از خودم تعریف کردن؛ نه اینکه با دهن باز فکر کنم چرا چیزی یادم نمی یاد و چرا اینقدر ملال آورم...

2011-01-16

R

از وقتی یادمه منتظر بودم 18 ساله م شه. ولی واقعاً فکرشو نکرده بودم که بیشتر از 18 ساله باشم... یعنی اصلاً براش برنامه ریزی نکرده بودم. انگار  قراره تو 18 سالگی همه چیز معلوم شه.ه
 از روزی که 18 ساله شدم تا حالا دچار سردرگمی ام...ه

2011-01-14

وقتی دختر لوسی باشی که ناگهان تنها زندگی می کند

خواب می دیدم دارم توالت می شورم... همه ی شب... تموم که شد وان رو شستم، بعد رفتم سراغ اون یکی دستشویی. ه

2011-01-11

2011-01-10

collapse

من توی اون 3-2 سال کارای خیلی خیلی گندی انجام دادم. خدایا. انقدر گند که حتی نمی تونم معذرت خواهی کنم... ه
لحظه هایی مثل این کاملاً احساس می کنم دارم در هم می شکنم، فرو می پاشم، منفجر می شم. ه

2011-01-05

شب

از  نصفه شبای-تنهای-وبگردی-و-بی خوابی  متنفرم. از صدای وزوز آهسته ای که میاد.ه
...گه ترین قسمتش وقتیه که آسمون یه آبی/خاکستری نکبتی می شه و یهو جادوی شب می شکنه

2011-01-04

باربی

باربارائه!ه  nick name من شخصاً کشف کردم که باربی 
 البته هنوز مطمئن نیستم، ولی فک کنم خودش باشه. ه