2011-05-26

white rage

اینقدر عصبانیم که هر لحظه ممکنه پوستم قل قل کنه و باد کنه و ور بیاد و قلبم وایسه. دارم مثه آدم بدجنسای سریالای ایرانی راه می رم و فحش می دم و "خون خونمو می خوره" ... و قطعاً اگه سبیل داشتم الان موقعش بود که بجومش.
می خوام آدما رو بگیرم و تکونشون بدم : نمی تونین این کثافتو دوست داشته باشین! مگه نمی بینین چی کار کرده!
پس کارما چی؟ خدا چی؟ نمی تونم قبول کنم که اتفاقای خوب واسه ش بیفته، یا کسانی باشن هنوز که دوستش باشن.
و بعد از خودم می ترسم.
این همه کینه کی توی قلبم جمع شد؟

2011-05-17

فردا، وقتی مغزم برگرده سر جاش، اینا رو پاک می کنم و به جاش درباره تیم بیتز توت فرنگی می نویسم

خاطره هایی که تبعیدشون کردم به ته ته مغزم توی همدیگه می پیچن و می ریزن بیرون. حس یه عصر آخرای بهار، اون موقعی که هوا داره تاریک می شه و نه خورشید تو آسمونه نه هیچ ابری. باد سردی میاد و هوا اینقدر دلگیره که خیال می کنی مشت می زنه تو شکمت، درست بالای معده... ولی من خوشحالم. بوی علف خیس، عسل، صدای آهنگ که از دور میاد.. خودم که نشستم روی یه کنده چوبی.
صدای اذان...
لعنت. من طاقت ندارم شبا بیدار بمونم.
فردا، وقتی مغزم برگرده سر جاش، اینا رو پاک می کنم و به جاش درباره تیم بیتز توت فرنگی می نویسم.

2011-05-15

بستنی

یه بار بچه که بودم داشتیم از پارک بر می گشتیم که افتادم تو جوب. بعد دو تا چارراه پایین تر بابابزرگم منو از جوب گرفت. Literally. الان زیاد یادم نیست، ولی مطمئنم که اون موقع داشتم بستنی می خوردم. برای اینکه اون وقتا من به قدری بی عرضه بودم که نمی تونستم مثلاً هم راه برم هم بستنی بخورم... در ضمن ما هر وقت می رفتیم پارک بستنی می خوردیم.

Timbits

بله، یه عالمه حرکات موزون انجام دادیم... واقعاً آخرین باری که اینقدر خوشحال بودم تولد ۱۸ سالگیم بود ساعت ۱۲ شب.
به هر حال بسیار خوشوقتم... و برای اینکه روزم کامل شه می خوام برم timbits های توت فرنگی م رو که قایم کرده بودم کسی نخوره بخورم!
(:
من بعد از ساندویچ خوردن تو ماشین عاشق اینم که شب بشینم تو تختم تنهایی خوراکی بخورم، timbits توت فرنگی هم که دیگه خارق العاده س.
اصن حتماً باید یه پست درباره ش بنویسم.

2011-05-12

پشت پنجره

یه جنگل اون بیرونه که همه زمستون برهنه و قهوه ای بود. حالا هر روز صبح که بیدار می شم یکی از درختا رو می بینم که روز قبل خالی بود ولی حالا سبز سبز شده... با جادو انگار...

2011-05-07

چند وقته که صفت جدیدی رو در خودم کشف کردم، که هرگز فکرش رو نمی کردم که داشته باشمش: حسادت.
نمی دونم چه اتفاقی داره برام میفته و صادقانه نگرانم... به نظرم یه ربطی به از دست دادن توانایی لبخند زدنم داره. قبلاً خیلی راحت بود که لبخند بزنم وقتی داشتم با یکی حرف می زدم، ولی الان نمی شه... اصلاً نمی شه...
قسمت ترسناک قضیه اینه که حتی ناراحتم نیستم. فقط یه جوریه.