2013-05-24

Hurt

 امشب تو دستشویی مهمونشون تو تاریکی، زانو زده بودم رو زمین و دستمال توالت رو روی دهنم فشار می دادم که صدای عر زدنم بیرون نره. تا وقتی که اشک و فین قاطی می شد و از پشت دستمال دستمو خیس می کرد و گوشم از فشار کیپ شده بود ولی می تونستم از همهمه بیرون بفهمم که دارن میزو جمع می کنن و من باز هم ادامه دادم به گریه ی خفه م - به جز هرازچندگاهی که یه صدای هق از گلوم فرار می کرد. بلاخره که تموم شد به خود چشم-قرمز و دماغ-قرمزم زل زدم و سعی کردم بفهمم که چی شد که من- که می خواستم گربه بیارم و بشینم رو مبل پف پفی، من که خوشحال بودم و راضی بودم که فرار کردم، بعد از این همه وقت که از بهار گذشته خورده خورده به این درجه از غم داشتن تنزل پیدا کنم که نتونم حتی شامم رو تموم کنم و بیام بالا تو تخت غصه بخورم. و باز مثل اون موقعا باید بدوم تو دستشویی، چراغ رو خاموش بذارم، و انقدر گریه کنم که اشکام تموم شه و گریه خشکم هم تموم شه و باز فقط از ترس این از پناهگاهم بیام بیرون که نبودنم بقیه رو به شک بندازه.
الان که دارم اینا رو می نویسم هنوز دارم اشک می ریزم و می خوام برم خونه، ولی مطمئن نیستم یعنی کجا.