احساس می کنم 3 هفته س که مُردم. شایدم 4. دیشب خواب می دیدم برگشتم دانشگاه... ه
حوصله ندارم. ه
قسمت وحشتناک اینه که به شدت منفعل شدم، اونم الان که باید یه کار اساسی برای کل زندگیم بکنم... ه
خوش بین شدم! تو خیابونا که راه میرم ذوق مرگ می شم از دیدن مغازه ها و آدما، می خوام یه گربه بیارم اسمشو بذارم Beelzebob ، بعد پیژامه بپوشم، بغلش کنم، و چهارزانو بشینم روی یه مبل پف پفی؛ کرن فلکس بخورم. مثه تبلیغا...
و اینقدر خوشحالم که جدی فکر می کنم این کارو می کنم!
احساس می کنم می تونم زندگیم رو خودم درست کنم...
:) مگه باید همه ش غر زد؟
چند وقته که سگ شدم، با آدما حرف نمی زنم، یعنی اصلاً در خودم نمی بینم که حرف بزنم و معاشرت کنم، به کلی sense of humor مو از دست دادم... یعنی گند بزنن.
فکرمی کنم هر زنی در زندگیش به نقطه ای می رسه که دلش می خواد دست بچه شو بگیره بره از خانوم صاحب خونه بپرسه دسشویی کجاس. بعدشم سرشو بالا بگیره و با افتخار بره طرف توالت.
حداقل بهانه خوبیه