2011-06-29

وقتی نمیتونم نقاشی کنم

فشار هوا تو کله م کم می شه و هر آن ممکنه چشمام رو بکشه تو. خونم رو احساس می کنم که داره از بازوم کشیده میشه تو دستم؛ مثه خون دادن تو آزمایشگاه. بازوهام ضعیف می شن، دستام داغ میشن و می لرزن و بیخودی دکمه ها رو فشار می دن. ایمیلم رو باز می کنم و زل می زنم بهش. دنیا دورم شروع می کنه عوض شدن: گوشه ها تیز تر می شن، سایه ها تند تر، رنگ ها کمرنگ تر... انگشتام لازم دارن که دور مدادم حلقه شون کنم و بیافرینم. که بعد به آدمک های تو دفترم نگاه کنم، و تحسینشون کنم، براشون بنویسم، واسه شون داستان درست کنم... درد از بالای معدم میاد و تو تنم می پیچه، تو گلوم جمع می شه و نمی ذاره نفس بکشم. نمیتونم نقاشی کنم...

2011-06-22

رعد و

برق خیلی شدید. انگار آدم فضائيا از اون بالا مي خوان ازمون بازجويي كنن

2011-06-11

تلق تلوق

مامان بزرگ هیچ وقت نمیاد آدمو مستقیم صدا کنه که بیدار شو. میاد تو اتاق شروع می کنه کوبیدن در و دیوار به هم. اول آروم لباسا رو جمع می کنه. بعد چوب لباسیا رو می زنه به هم. کم کم سر و صداشو بیشتر می کنه و در نهایت در کمدو محکم می زنه به هم.
وقتی گیج چشاتو باز می کنی آروم می گه بیدار شدی؟ اومدم تلق تلوق کردم که پاشی.

چمدون

وایسادم تو هال که جای خالی چمدوناشون رو می بینم و گریه م می گیره. پدربزرگ نگاهم رو می بینه و یه شعر می خونه که آخرش اینه:
کافسانــه حیـــات دو روزی نــبــود بیــش/ آن هـــم کلیـم با تـــو بگــویم چنـان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/ روز دگـر بـه کندن دل زیـــن و آن گذشت

بغلش می کنم و سعی می کنم اشکامو نگه دارم. آروم تو گوشم می گه بهم افتخار می کنه و باید یه کاری کنم که همیشه مایه افتخار کل فامیل باشم، به مدارج بالای علمی برسم و این حرفا. صداش می شکنه. شروع می کنم بگم برام مهم نیست که افتخار آفرینی کنم، فقط می خوام زندگی خودمو بکنم و خوشحال باشم. ولی دلش رو ندارم. سرمو تکون می دم که باشه.

2011-06-05

مغازه فسقلی

یه کاری که خیلی خوشم میاد اینه که برم توی یه مغازه فسقلی، از اینائی که صاحبش همه ش زیر چشمی نگات می کنه، بعد مشکوک رفتار کنم.