2011-06-11

چمدون

وایسادم تو هال که جای خالی چمدوناشون رو می بینم و گریه م می گیره. پدربزرگ نگاهم رو می بینه و یه شعر می خونه که آخرش اینه:
کافسانــه حیـــات دو روزی نــبــود بیــش/ آن هـــم کلیـم با تـــو بگــویم چنـان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن/ روز دگـر بـه کندن دل زیـــن و آن گذشت

بغلش می کنم و سعی می کنم اشکامو نگه دارم. آروم تو گوشم می گه بهم افتخار می کنه و باید یه کاری کنم که همیشه مایه افتخار کل فامیل باشم، به مدارج بالای علمی برسم و این حرفا. صداش می شکنه. شروع می کنم بگم برام مهم نیست که افتخار آفرینی کنم، فقط می خوام زندگی خودمو بکنم و خوشحال باشم. ولی دلش رو ندارم. سرمو تکون می دم که باشه.