2011-03-28

تهران من؟

دلم برای متروی تهران با فروشنده های توش تنگ شده. و برای کسی که ازش قهوه می خریدم، و آقای انتشارات سحر، و معلمم که تو این سالها هر وقت شک داشتم یا نمی دونستم به چی ایمان داشته باشم می رفتم پیشش، و اون آقاهه که اسمش یادم نیست ولی همیشه داشت آسانسورو می شست. ه
برای گربه های ژولی پولی..... ه

2011-03-23

دایره

همه ی روز هدفونم رو میذارم رو گوشم بدون اینکه چیزی گوش بدم. حتی شارژ هم ندارم... نمی خوام آدمای تو خیابون، تو قطار، وارد حریم من بشن.ه

2011-03-12

نقاش

اینقدر فکر ریخته تو سرم که دیگه حتی نمی خوام بنویسمشون. این پست رو شروع کردم که درباره نقاشیام حرف بزنم و اینکه دلم برای مدادرنگیا، ماژیکا، رنگ هام تنگ شده، و یک ساله که هیچی نکشیدم و فکر هم نمی کنم که دیگه بتونم نقاشی کنم، ولی نمی تونم به این فکر نکنم که چقدر پشیمونم از اینکه گذاشتم نقاشی کشیدن هم ازم گرفته بشه و متنفرم از خودم که استعداد دارم و دارم گند می زنم به همه ش... به همه چیز... دیگه نمی خوام ادامه بدم. ه
به هر حال پست قبلی چرت بود. فقط می خواستم تلقین کنم که دارم دوباره خودم می شم و کمتر متنفرم. فکر کنم نگرفت. ه