فکر می کنم یه چیزی جدا َ با من اشتباهه. نزدیک ترین حدی که تا حالا بودم به عشق و عاشقی یه کراش کوچولو بود که هیچ کاری هم در موردش نکردم... فقط هربار مرتیکه رو دیدم قلبم تاپ تاپ کرد. بعد هم تابستون تموم شد گذاشتم رفتم.
شاید من اصلاَ قلب ندارم.
این نیست ولی؛ خیلی خیلی زیاد می ترسم از دورنمای اینکه عاشق بشم. به نظرم یکی از ترسناک ترین اتفاقاییه که ممکنه واسه ی یه آدم بیفته.
نمی دونم چی انقدر منو می ترسونه- این تصور که یه نفر باشه که چنین کنترلی روی من و تصمیم گیری هام داشته باشه؟ اینکه مطمئنم قراره تموم بشه؟ وحشت از ریجکت شدن؟
هر چی که هست همین که در خطرش قرار می گیرم، خودم رو قانع می کنم که نه، من از این آدم واقعاً خوشم نمیاد که. اینا همه ش pheromone ئه یا هورمون یا هر کوفتی که تو دانشگاه یاد دادن بهمون. شاید از نظر psychological در موقعیتی قرار گرفتم که دارم درست فکر نمی کنم. هر چی. هر چیزی به جز اینکه خوشم بیاد ازش.
دور خودم یه دیوار کشیدم و الان دیگه یادم نمیاد چطور می تونم یکی رو راه بدم تو. دلم می خواد می تونستم دیوار رو بیارم پایین، ولی بلد نیستم- یعنی حوصله شو ندارم. امیدی هم ندارم که یکی واسه من تیشه بگیره دستش.
پ.ن: هنوز گاهی به کراشم فکر می کنم. شاید چون مطمئنم که دیگه نمی بینمش و حالا دیگه safe ئه که بهش فکر کنم. شایدم چون یارو soul mate م بوده و قراره تا آخر عمر ته دلم بدونم که دیدمش و از کنارش رد شدم.
امیدوارم که دومی نباشه.