فشار هوا تو کله م کم می شه و هر آن ممکنه چشمام رو بکشه تو. خونم رو احساس می کنم که داره از بازوم کشیده میشه تو دستم؛ مثه خون دادن تو آزمایشگاه. بازوهام ضعیف می شن، دستام داغ میشن و می لرزن و بیخودی دکمه ها رو فشار می دن. ایمیلم رو باز می کنم و زل می زنم بهش. دنیا دورم شروع می کنه عوض شدن: گوشه ها تیز تر می شن، سایه ها تند تر، رنگ ها کمرنگ تر... انگشتام لازم دارن که دور مدادم حلقه شون کنم و بیافرینم. که بعد به آدمک های تو دفترم نگاه کنم، و تحسینشون کنم، براشون بنویسم، واسه شون داستان درست کنم... درد از بالای معدم میاد و تو تنم می پیچه، تو گلوم جمع می شه و نمی ذاره نفس بکشم. نمیتونم نقاشی کنم...