خاطره هایی که تبعیدشون کردم به ته ته مغزم توی همدیگه می پیچن و می ریزن بیرون. حس یه عصر آخرای بهار، اون موقعی که هوا داره تاریک می شه و نه خورشید تو آسمونه نه هیچ ابری. باد سردی میاد و هوا اینقدر دلگیره که خیال می کنی مشت می زنه تو شکمت، درست بالای معده... ولی من خوشحالم. بوی علف خیس، عسل، صدای آهنگ که از دور میاد.. خودم که نشستم روی یه کنده چوبی.
صدای اذان...
لعنت. من طاقت ندارم شبا بیدار بمونم.
فردا، وقتی مغزم برگرده سر جاش، اینا رو پاک می کنم و به جاش درباره تیم بیتز توت فرنگی می نویسم.
No comments:
Post a Comment