2011-04-11

آفتاب

امروز آفتابی بود و ملت همه اومده بودن بیرون، و من انقدر راه رفتم که پاهام سیاهی می رفت. آدما، دوچرخه ها، اسکیت بردا، سگا، غریبه هایی که درو برای هم باز نگه می داشتن، لبخند مي زدن. پیرمرد کتاب فروشی که کل مغازه شو گذاشته بود واسه closing sale و از ۵۰ سال پیش تعریف می کرد که پیرمرد و دریا رو خونده بود...

No comments: