2011-02-08

Something surprising about me


باید اعتراف کنم غافلگیر شدم... یعنی اگه می دونستم خودمو آماده می کردم. می تونستم بگم هنوز کتابای فانتزی می خونم یا عاشق تاریخم یا از بستنی خوشم نمی یاد یا دلم می خواد مکانیک شم و گاراژ خودم رو باز کنم. ه
اصلاً هر چی.
عوضش بعد 2 ساعت بلاخره دهنمو یاز کردم گفتم خواهرم نشسته کنارم. انگار ملت کورن. چیزی که ناراحتم می کنه اینه که تو اون دو ساعت به تنها چیزی که می تونستم فکر کنم این بود که من چقدر بی مزه و حوصله سر بر شدم و اگه 3-2 سال پیش بود شروع می کردم از خودم تعریف کردن؛ نه اینکه با دهن باز فکر کنم چرا چیزی یادم نمی یاد و چرا اینقدر ملال آورم...