انقدر دچار حسادت شدم که می خوام گریه کنم.
شاید به خاطر اینه که قهوه صبحم رو نخوردم؟
کلاً حس جدیدیه حسادت. فکر کنم قبلاً نوشتم درباره ش، ولی واقعیت اینه که تا الان انقدر شدید بهم مستولی! نشده بود... یعنی اینکه مثلاً یه دختره رو تو خیابون ببینم که موهاش تو باد شناور شده و بگم اه کاشکی موهای من وزوزی نبود و مثه موهای این بود، sure . حسادت واقعی که بگم کاشکی اون دختره کچل شه و به جاش من موهام خوشگل باشه یا اینکه ایش موهاشو، امیدوارم بخوره زمین؟ این واقعاً من نیست.
منظورم این نیست که من حالا جدی راه می رم ملت رو چشم زخم می زنم.
اه شت. نمی تونم حتی درست حرف بزنم.
چیزی که دارم سعی می کنم بگم اینه که من به صورت کاملاٌ out of character ای امروز دارم به این آدم حسودی می کنم اینقدر که می خوام گریه کنم.
پ.ن: از این کلمه (کلمه واقعی نه) خوشم اومده: Freudenschade . یه کلمه آلمانیه؛ Schadenfreude ، که یعنی خوشحال شدن از بدبختی بقیه. بعد یکی اومده برعکسش کرده که بشه ناراحت شدن از خوشبختی ملت. هوشمندانه نیس؟
به هر حال. این حسیه که من دارم.